رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ¹⁰¹❀
اهه نذاشت صبحونمم بخورم... دلم میخواد یکی با مشت بزنم تو صورت خوشگلش...
نمیدونم تعریف بود یا تخریب... ولی اصن چرا حواسم نبود... چیزی نخورده... منه دیوونه... رفتم جلوی اینه دستمو کردم تو موهام بعد دستمو کردم تو شلوارم و رفتم سمت در...
کیونگ: میخوای بیا پایین که...
حرفم تموم نشده بود تا اینکه گفت: ن نمیام..
بی توجه گفتم: باشه من میرم شام بخورم توهم اگه خواستی استراحت کن...
بدون اینکه بفهمه چی میگه گفت: نوش جونت برو...
درو باز کردم تا پامو گذاشتم بیرون صدای دادش اومد: هی.. وا.. وایسا منم بیام... خلاصه رفتیم پایینو کلا غذا خوردیم...
(بچه ها خلاصش کردم چون قرار نبود اتفاق خاصی بیوفته...)
ویو ا/ت
خیلی گشنم بود خیلی.... به خاطر همین زیادیم غذا خوردم دیگه داشتم میترکیدم... کیونگ بعد غذا خوردن اماده شد و بهم گفت که کار های مهم شرکت مونده و باید بره... و بهم گفت که مراقب بچم باشم... و من خوب اینکارو انجام میدم چون باید بچشو سالم بزرگ کنم... نزدیکای ظهر بود و کلا از اون موقع تا الان تو اتاقم بودم و دراز کشیده بودمو کتابی که روی میز کیونگ بودو داشتم میخوندم... ولی واقعا چرت بود... اخه کیونگ چیه این کتابو میخونه؟!.. همچی اتاقشم شبیه خودش عجیبه... ناموصا این روزا خیلی غر غرو شدم و خودم خبر دارم... میتونم بگم شاید اینم یه علائمی از همین حاملگی باشه... خلاصه واقعا حوصلم سر رفت گوشیم که ندارم... از تخت اروم پاشدم سمت در رفتمو درو باز کردم... توی راهروی اتاق ها با لیسا رو برو شدم خواستم بی توجه بهش بزارم برم ولی.... ولی نشد اومد جلو و هی قدم بر میداشت... تا اینکه کامل نزدیک شد... منم زود احترام گذاشتم و نگامو انداختم پایین... تا اینکه چونمو با دستش گرفتو کشید بالا سمت خودش...
لیسا: چطوری هرزه کوچولو؟!
ا/ت: ب.. ببخشید؟!
لیسا: حامله ای نه؟!
بعد نگاهو به ناخونای دستش انداختو اوردتشون بالا و باهاشون ور میرفت تا اینکه گفت: زیادی جو ورت نداره... اگه بچه کیونگ بدنیا بیاد... زود از اینجا گمتو گور میکنی... میندازتت بیرون.... اگه هم دیدی انقد بهت اهمیت میده به خاطر بچشه... وگرنه تو هیچی نیستی! فهمیدی؟!
و بعدراشو کشیدو رفت... چطور تونست اون حرفارو سریع بزنه و بره؟!یه سنگینی کوه بغضی تو دلم نشست... قلبم تند تند زدو دستام یخ کرد.... اما یاد این افتادم کیونگ گفت مراقب بچم باش... اما... اما این نگرانیه!!! مگه دست منه؟!.... از اتاق نیومده بیرون دوباره رفتم تو..نشستم رو تخت... بغض تو دلم اذیتم میکرد و انگاری مثل یه چاقو تو گلوم بود...
دیگه کم کم داشت میشکست.... اشکام اروم اروم ریخت تا اینکه زیاد تر شد و صدای گریم بلند شد....
و داشتم گریه میکردم... بعد از ظهر شد... چشمام باد کرده بود. دستمال رو میز کیونگ بود و داشتمو کل صورتمو پاک میکردم
اهه نذاشت صبحونمم بخورم... دلم میخواد یکی با مشت بزنم تو صورت خوشگلش...
نمیدونم تعریف بود یا تخریب... ولی اصن چرا حواسم نبود... چیزی نخورده... منه دیوونه... رفتم جلوی اینه دستمو کردم تو موهام بعد دستمو کردم تو شلوارم و رفتم سمت در...
کیونگ: میخوای بیا پایین که...
حرفم تموم نشده بود تا اینکه گفت: ن نمیام..
بی توجه گفتم: باشه من میرم شام بخورم توهم اگه خواستی استراحت کن...
بدون اینکه بفهمه چی میگه گفت: نوش جونت برو...
درو باز کردم تا پامو گذاشتم بیرون صدای دادش اومد: هی.. وا.. وایسا منم بیام... خلاصه رفتیم پایینو کلا غذا خوردیم...
(بچه ها خلاصش کردم چون قرار نبود اتفاق خاصی بیوفته...)
ویو ا/ت
خیلی گشنم بود خیلی.... به خاطر همین زیادیم غذا خوردم دیگه داشتم میترکیدم... کیونگ بعد غذا خوردن اماده شد و بهم گفت که کار های مهم شرکت مونده و باید بره... و بهم گفت که مراقب بچم باشم... و من خوب اینکارو انجام میدم چون باید بچشو سالم بزرگ کنم... نزدیکای ظهر بود و کلا از اون موقع تا الان تو اتاقم بودم و دراز کشیده بودمو کتابی که روی میز کیونگ بودو داشتم میخوندم... ولی واقعا چرت بود... اخه کیونگ چیه این کتابو میخونه؟!.. همچی اتاقشم شبیه خودش عجیبه... ناموصا این روزا خیلی غر غرو شدم و خودم خبر دارم... میتونم بگم شاید اینم یه علائمی از همین حاملگی باشه... خلاصه واقعا حوصلم سر رفت گوشیم که ندارم... از تخت اروم پاشدم سمت در رفتمو درو باز کردم... توی راهروی اتاق ها با لیسا رو برو شدم خواستم بی توجه بهش بزارم برم ولی.... ولی نشد اومد جلو و هی قدم بر میداشت... تا اینکه کامل نزدیک شد... منم زود احترام گذاشتم و نگامو انداختم پایین... تا اینکه چونمو با دستش گرفتو کشید بالا سمت خودش...
لیسا: چطوری هرزه کوچولو؟!
ا/ت: ب.. ببخشید؟!
لیسا: حامله ای نه؟!
بعد نگاهو به ناخونای دستش انداختو اوردتشون بالا و باهاشون ور میرفت تا اینکه گفت: زیادی جو ورت نداره... اگه بچه کیونگ بدنیا بیاد... زود از اینجا گمتو گور میکنی... میندازتت بیرون.... اگه هم دیدی انقد بهت اهمیت میده به خاطر بچشه... وگرنه تو هیچی نیستی! فهمیدی؟!
و بعدراشو کشیدو رفت... چطور تونست اون حرفارو سریع بزنه و بره؟!یه سنگینی کوه بغضی تو دلم نشست... قلبم تند تند زدو دستام یخ کرد.... اما یاد این افتادم کیونگ گفت مراقب بچم باش... اما... اما این نگرانیه!!! مگه دست منه؟!.... از اتاق نیومده بیرون دوباره رفتم تو..نشستم رو تخت... بغض تو دلم اذیتم میکرد و انگاری مثل یه چاقو تو گلوم بود...
دیگه کم کم داشت میشکست.... اشکام اروم اروم ریخت تا اینکه زیاد تر شد و صدای گریم بلند شد....
و داشتم گریه میکردم... بعد از ظهر شد... چشمام باد کرده بود. دستمال رو میز کیونگ بود و داشتمو کل صورتمو پاک میکردم
۱۵.۱k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.